روي آن شيشه تبدار تورا"ها" كردم،
اسم زيباي تورابانفسم جاكردم،
شيشه بدجوردلش ابريوباراني شد،
شيشه رايك شبه تبديل به درياكردم،
باسرانگشت كشيدم به دلش عكس تورا،
عكس زيباي توراسيرتماشا كردم
هيچ کس تنهائيم را حس نکرد ،
برکه طوفانيم را حس نکرد ،
او که سامان غزل هايم از اوست ،
بي سر و سامانيم را حس نکرد . . .
من و تو از تبار بي کسانيم / در اين غوغا چه کس را کس بدانيم
کسي نشنيد فرياد کمک را / کمک کن تا براي هم بمانيم . . .
ديرگاهيست که تنها شده ام / قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است / باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آئينه ز من با خبر است / که اسير شب يلدا شده ام
من که بي تاب شقايق بودم / همدم سردي يخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنيد / تا نبينم که چه تنها شده ام . . .
گاه سکوت يک دوست معجزه ميکنه ،
و تو مي آموزي که هميشه ، بودن در فرياد نيست .
من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: در عصر ها انتظاربه حوالي بي
كسي قدم بگذار ! خيابان غربت را پيدا كن
و وارد كوچه پس كوچه هاي تنهاي شو ،كلبه ي
غريبي ام را پيدا كن كنار بيد مجنون خزان زاه و
كنار مرداب آرزوهاي رنگي ام! در كلبه را باز
كن و به سراغ بغض خيس پنجره برو ?
حرير غمش را كنار بزن او را مي يابي ...