سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطونک

مرد نیم ساعت تا پروازش فرصت داشت. بیسکویت و روزنامه ای خرید و روی صندلی  نشست.
 وسایلش را هم کنار خود قرار داد . روزنامه اش را شروع به خواندن کرد و بیسکویتی را برداشت ،
 پسر جوانی هم  که در کنارش بود یک بیسکویت برداشت . مرد تعجب کرد و پسر بی اعتنا بود.
 مرد شروع به خواندن روزنامه اش کرد و دوباره بیسکویتی برداشت و
پسر جوان هم بدون نگاهی یک بیسکویت دیگربرداشت.  مرد کم کم داشت از دست
 پسر جوان عصبانی می شد و پسر جوان همچنان بی اعتنا بود. 
 باز مرد شروع به خواندن روزنامه اش کرد و باز هم بیسکویتی برداشت
و باز هم آن پسر جوان بیسکویتی دیگر برداشت.
 آن مرد کلافه شده بود پسر جوان حتی حالت شرمنده هم نداشت و گهگاهی لبخندی می زد.
 و اینکار تکرار شد تا بالاخره فقط یک بیسکویت ماند.
 مرد با خود اندیشید حتما اینبار پسر جوان از این یکی خواهد گذشت! 
اما برخلاف تصور مرد، اینبار پسر جوان پیشقدم شد و بیسکویت را دو نیم کرد و یکی را برداشت.
 مرد خیلی عصبانی شده بود اما فرصتی برای اعتراض نداشت وقت پروازش بود.
 به همین خاطر با عصبانیت وسایلش را برداشت و رفت.
 داخل هواپیما وقتی خواست وسایلش را مرتب کند ناگهان چشمش به بسته بیسکویتش افتاد
که در کیفش بود و  حتی آن را از کیفش بیرون نیاورده بود. آه که چقدر از خودش شرمنده شده بود ،
آن پسر جوان اعتراضی نداشت،  از این بخشش خود لبخندی بر لب می آورد و حتی آخرین
بیسکویت را هم با مرد قسمت کرده بود .  مرد از افکار خود بینهایت شرمنده بود،
هواپیما پرواز کرد و مرد حتی از پسر جوان تشکر هم نکرد.




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/2/16 توسط شیطونک
درباره وبلاگ
bahar 20


امیر خان - پزشک متخصص - سی سی اس | قالب میهن بلاگ - اخبار روز - آگهی رایگان - گویا آی تی - تک تمپ - اخبار روز - گرافیک - وبلاگ