فرصتی نمانده . پاهایم خسته است . باید رفت .باید رها شد از حصار تنهایی و این
جسارت مرده . نمیدانم چگونه این چراها در مقابل دیدگانم ریلی به امتداد تمام زندگی ساخته اند؟
شبانه آرزوهایم را در ژرف ترین نقطه ی ذهن کابوس زده ام دفن میکنم و با بقچه ی خا کستری خاطراتم
راهی شهر رویایی خیال میشوم واز جاده ی پر از ابهام و تردید میگذرم . گامهای لرزانم سکوت شب را
میشکنندو من در برهوت تنهایی خویش به شمارش گامهایم میپردازم.
نوشته شده در تاریخ شنبه 88/4/13 توسط شیطونک